سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کوله پشتی من

صفحه خانگی پارسی یار درباره

یک تجربه جدید

قبل پست: نمیدانم چرا این پست آغازی بر یک پایانمان نمی آید!شما هم بی زحمت به رویمان نیاورید!

پست نوشت:آخر هفته ای اردو بودیم.آبعلی.

بماند که برای چی بود و کجا بود و ما چه کردیم...

دیشب تا 3 شب بیدار بودم.شاید هم 3 صبح!

اولش داشتم از روی طبقه دوم تختمهایمان! با دوتا از بچه های شریف حرف می زدم.

بعد عده ای خوابیدند و صدایمان هم آمد پایین! و فاصله مان هم بالتبع نزدیک شد!

از فضای دانشگاهشان و بسیج و انجمن مستقل شروع شد و رسید به فیلم ملک سلیمان که داشتم ازش تعریف میکردم.خفن!

گفتم کلیپش را دارم.و یکی از بچه ها از ته خوابگاه صدا زد که لب تاب دارد و برویم کلیپ فیلم را آنجا ببینیم.

تا ما فلش را بردیم تا کلیپ را ببینیم، به طور کاملاً‏ناگهانی خاموشی زده شد و در نتیجه بچه ها خوابیدند.

ما ماندیم و 4 تا از بچه ها که توی تاریکی و با کمترین صدایی که میشد از دهانمان خارج شود؛ با هم رفیق شدیم.

در همان تاریکی کورکی،‏تبادل اطلاعات فلش کردیم و شماره دادیم و ایمیل رد و بدل کردیم!

 و البته خدا خیر دهد نور لب تاب  را که به کمکمان آمد تا قیافه هایمان، یادمان بماند.

خیلی  کیف داد. یعنی کیفش یک جورهایی مزه می داد...

صحبتهای سیاسی، علمی، فرهنگی، شخصی یواشکی!

خنده های بی صدای از ته دلی که فقط نصفه شب سراغت می آید و ول کن هم نیست!

هیس هیس،‏گفتنهایی که از به خاطر عذاب وجدان پشت سر هم می گویی!

درد و دلهایی که عمراً‏ اگر روز بود،‏به هم می کردیم!

ذوق زده شدن از چیزهایی که یهو کشفشان کردی و دارند توی فلشت ریخته می شوند!

آن هم توی تاریکی!

زل زدنها به چشمان هم،برای فهمیدن حس های  یکدیگر!

تجربه دوستی های سحرگاهی را نداشتیم که شکر خدا پیدا کردیم!