دستان تو و چشمان من
داری بازی ام می دهی
هی می گیری و ول می کنی
هی جعبه را می اوری جلو، دستم بهش می رسد، لمسش می کنم
اما
یهو می کشی عقب!
اشکم را در آوردی
زار می زنم، قهر می کنم،تهدید می کنم و تو
تو...
زل زدی به من!
حیف که تقلب می کنی، حیف که ته دلم را می خوانی
اینکه من از اینجا تکان نمی خورم...اصلاً غیر پشت در تو، جای دیگری را بلد نیستم
اما کاش
یک روز
بالاخره راضی شوی ازم.بخندی و بگویی: کافیه!
و دستم را پر کنی...
آن روز را، محال است فراموش کنم
روزی که دستم به دستانت خیلی نزدیک شده...نه؟
پ.ن: شعر حسین رستمی که 25 خرداد در محضر آقا خواندند، از دست ندهید.
خانههای آن کسانی میخورد در، بیش تر
که به سائل میدهند از هرچه بهتر بیش تر
عرض حاجت میکنم آنجا که صاحبخانهاش
پاسخ یک میدهد با ده برابر بیش تر