سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کوله پشتی من

صفحه خانگی پارسی یار درباره

از پیش امام برگشتم...

    نظر

روز آخر قرارمان با خانواده 7 شب بود، دم هتل!

از آنجایی که یکسری کارها مانده بود برای دقیقه نود،تا قبل 7 دو باری از حرم زدم بیرون و دوباره آمدم تو.

مثل میِّتی که توی خانه اش هی می گذارندش زمین و دوباره برش می گردانند...

که عادت کند جدایی را...عادت کند کندن را...

آخرین بار دیگر قبل نماز بود...اذن دخول آخر را میان صدای اذان خواندم و گامهایم را هرچه بلندتر برداشتم که به نماز برسم.

نماز آخر را در کفشداری 1 بین صحن گوهرشاد و رواق امام خواندم.

در جایی که من، آخرین نفر متصل به نماز رواق امام خمینی بودم!( به علت برف و سرما در صحن گوهرشاد نماز خوانده نمیشد)

بعد، از طرف ایوون طلا خودم را رساندم جلو و  از ساعت 6 وایسادم جلوی ضریحش

داشتم اسم می آوردم و نگاهش می کردم...

 که ذخیره کنم در چشمانم 4 گوشه قشنگش را...تا مشهد بعد..

یه ربع به 7، با هر جان کندنی بود، خودم را کشیدم بیرون...

درهای خدا باز بود، برف می آمد...

ملائکه هم بودند، باد می آمد..

سقاخانه خالی بود، آب آخر را خوردم...

پنجره فولاد خالی بود، ضریح آخر را هم، چسبیدم...

همین طور آمدم عقب...خداحافظی کردم و راه افتادم سمت هتل

رسیدم سر بست!سلام آخر و ...

امام خیلی رئوف

مادر جان زنگ زد که کجایی و من گامهایم سریع تر.

میدون گاهی را رد کردم، تا رسیدم سر خیابان

با خودم گفتم پس مدرسه علمیه نواب کو؟

ای داد بیداد! به جای بست شیخ طوسی از بست طبرسی آمده بودم بیرون!

ساعت نزدیک 7 بود!!

هرچه زور داشتم در گامهایم کردم که تند بروند، زمین هم که خیس..

برای بار سوم! از بست شیخ طبرسی آمدم تو...

خیلی دیر شده بود.وقت اذن دخول خواندن نبود اما نمی خواستم بی اجازه هم وارد شوم

اذن دخول را در راه بین دو بست، خواندم

و دوباره سلام و دوباره خداحافظی...

7 و 10 دقیقه رسیدم هتل. پاهایم درد می کرد...

و از همه مهم تر د ل م ...

***

رسیدیم توی قطار، بخاری ها خاموش بود!

دستم را که کردم توی جیب سوئی شرت، دستم به یک تکه خاک خورد

در آوردمش..

مهر حرم بود..

دل من پیش او جاماند و مهر او پیش من.

و من به این معامله راضیم...

راضی..