سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کوله پشتی من

صفحه خانگی پارسی یار درباره

تپه‏ی نورالشهدا

پارسال همین موقع‌ها بود که جور شد‌ و رفتیم کوه.تپه نوراشهداء.یکی از قشنگترین ، بهترین و عبرت آموزترین سفرهای توی زندگیم.

 

قرارمون با گروه، صبح، ساعت ،7دم در 50 تومانی دانشگاه تهران.ما زود رفتیم ولی اونایی که توی ترافیک گیر کرده بودند(!!)دیر رسیدن و 7:30راه افتادیم.نیم ساعت بعدش، تقریباً‌رسیدیم پایین پارک جمشیدیه.وآدمها بود که گروپ،گروپ می‌رفتن.واز قیافه‌شان معلوم که کوه.

دقیقاً‌یادم نیست.ولی بزرگداشت یکی از شهدا بود.دعای ندبه وعهد و صحبتهای آقای پناهیان.به ندبه و عهدش که نمی رسیدیم.مگه به صحبتها.

به خاطر ازدیاد جمعیت ،همون پایینها پیاده کردند.بعدش یه سر بالایی نسبتاً‌طولانی که تازه به پارک می رسیدیم.راه رو هم لازم نبود بلد باشی.همین طور دنبال آدمها می گرفتیم و می رفتیم.قرار همه هم مثل اینکه همان دو پارک بود.از جمع‌های دخترانه و پسرانه بگیر تا دختر پسرهایی که برای آشنایی بیشتر کوه را انتخاب کرده بودند!و البته جای گروهای کوهنوردی که پای ثابت بودند محفوظ!                                                      ما که تازه توی پارک بودیم، بعضی‌ ها خوشحال و البته با بدون هیچ خستگی می‌آمدند پایین.و باز هم از هر قیافه‌ای.با اینکه من خیلی بعید می دانستم جمع‌همه جمع باشد.اولین و یکی مونده به آخرین جایی که گروه با هم جمع شد(و بعدش از گروه بودن ساقط شدیم)همون نزدیک دامنه بود.و آن وقتی بود که یکی از بچه‌ها گفت« به همه چیز نگاه آیه‌ای داشته باشیم».و من تنها بازمانده‌و یادگاریم از سفر همین یک جمله‌است.

انتظار نداشته باشید که توضیح تک تک قدمهایم را بدهم(که البته اگر می شد می توانستم،بدون اغراقش)ولی چند یادگاری.

 

*بعد ازاینکه گروه به دلایل نامعلومی از هم متفرق شد با یکی از بچه‌ها با هم رفتیم.و به این نکته پی بردم که کوه را باید چند نفری یا حداقل دو نفری رفت.که مسیرفوق‌العاده سخت و طولانی است و بالتبع خسته کننده و نا امید کننده .آن موقع که خسته می شوی باید یکی دستت را بگیرد.دو نفری که باشید،هم تو به امید او بالا می روی و هم او.(که البته در این مورد فکر نکنم دوستم به امید من بوده باشد).

بعد هم چون دو نفر هستید نمی توانی بزنی زیرش و برگردی. به خاطر اعتماد به نفست هم که شده زیاد زیرش نمی زنی.

 

*آخرهایش که خیلی خسته شده بودم،دوستم دستم را گرفته بود و من هم بی‌خیال زیر پایم ،روبه رو را نگاه می کردم.شاید از سر بیکاری!

و درست همان موقع بود که پایم به یک سنگ گیر کرد و نزدیک بود که به طور فجیعی بیفتم.یاد گرفتم که توی زندگی هم وقتی یک راهنما انتخاب می کنی دیگر نباید فکر کنی همه چی تمام است.خودت هم باید حواست باشد.کاری که راهنما نمی تواند برایت بکند.

 

*اگر مثل من باشید ودفعه اولی باشد که یک کوه درست و درمان می روید،سرتان بیشتر پایین باشد بهتر است.شاید بیشتر به  خاطر اینکه خستگیتان معلوم نشود.چون خجالت دارد، حقیقتاً‌.نمی دانید این بی حجابها با چه راحتی می رفتند بالا.شاید به خاطر همین وجدان بیداری ما بود که یک نفر در راه بهمان گفت:اگر شما هر هفته بیاید هم دیگه اینقدر خسته نمی‌شید و هم کوه از این جور آدما پر نمی شه.ما که سرمون پایین بود،حالا این آقا از کجا فهمید...؟!؟!منم نفهمیدم

 

*دقیقاً‌نمی دانم ولی خیلی توی راه بودیم.بدی مسیر تپه ی نورالشهدا هم این است که چون پیچ در پیچ است،هیچ وقت نمی توانی از پایین آن  بالا را ببینی.و این نکته خیلی مهم است.در زندگی هم هر چند وقت یکبار باید سرت را بالا بیاوری و ببینی کجا داری می روی.این طوری بیشتر امیدوار می شوی.

 

*بالاخره هر طوری بود رسیدیم.به آقای پناهیان هم ندا می دادند که صحبتهایشان را طولانی کنند تا بقیه هم برسند.مراعاتمان را کردندو کش دادند.کلی آدم همان بالا جمع شده بود.کلی که خیلی زودتر از ما رسیده بودند.یکی دیگر از دوستام رو هم آن بالا دیدم(غیر از آن گروه)و با اینکه همین جوری با ه مزیاد دوست نبودیم ولی خیلی همدیگر را آن بالا تحویل گرفتیم.یه کم دمغ بوداز اینکه به آخرهای دعای ندبه رسیده بوده.

ما از چی ناراحت بودیم واو از چی؟!همان جا یاد گرفتم که هدفم همیشه بالاترین و عالی ترین باشد.به هر حال باید حساب همه چیز را کرد.

 

*چه خوش خیالانه فکر می کردیم که برگشتن راحت تر است و زودتر می رسیم.شما رفتید این خیالات به ذهنتان نزند.فرقش فقط نیم ساعت بود.و اتفاقاً‌سخت تر.وقتی به سر پایینی ‌های زندگیت می رسی،باید از آنجاهایی بری که سنگ بیشتری دارد.یعنی باید از جاهای سختش بروی که راحت تر و سالمتر برسی.اگر از جاهایی که صاف است بروی،مدام پایت لیز می خورد... .که البته این قانون درباره بالا رفتن هم صدق  می کند.

 

*یک  جایی  از کوه بود که شلوغ شده بود و وقتی رسیدیم جلو دیدیم پیچش بد جور است که مه گیر کردند.دیدیم یکی همین راه روبه‌رو را گرفته و دارد می رود بالا.میان بر بود.ما هم برای اینکه زودتر برسیم و راحت تر!از همان جا رفتیم.بیچاره شدیم.فقط برای رو کم کنی تا آخرش رسیدیم و گرنه اگر خلوت بود می آمدم پایین.میان بر خوب است اگر بلد باشی.زودتر می رسی اگر بلد باشی.وگرنه گیر می کنی.توی زندگی هم همین است.تا می بینی یک میان ب می‌رود دنبالش نرو!وگرنه مثل ما می شوی که وقتی میان ب ررا رد کردی ،می‌بینی که همه‌ی آنهایی که آن پایین گیر کرده بودند با لبخند ملیح از کنارت رد می‌شوند!!!وآن موقع است که به خاطر حماقتت جا دارد جواب لبخندشان را بدهی...

 

*ما که حمل بار نمی کردیم.چون اصلاً‌تخصصی نرفته بودیم.ولی بعضی ها بچه شان هم قلمدوششان بود!!

*بعد از اینکه کلی راه می روی،تازه می بینی که  زده‌اند ایستگاه اول!حس آن موقعم خیلی بد بود.انگار که هرچه آمده بودیم حساب نشده بود.

*درراه هم کلی پیغام،پسغام به خواهرو برادر عزیز زده بودند که خسته نشوند.و برای خواندن آنها هم که شده،بهانه ی خوبی بود تا خستگیت را در کنی.

*زیاد خوراکی نبرده بودیم .آن بالا همه چی بود .البته به قیمت خون پدرانشان.و من نمی دانم خوب شد که بارمان زیاد نشد وهمان بالا چیز خریدیم؟یا اینکه بهتر بود پولمان را در جیب خودمان می گذاشتیم و قید حمل بار را می زدیم؟

 

*خلاصه اینکه می‌ارزدید.با اینکه جانان داشت در می‌آمد ولی آن بالا که می رسیدی،همه چیزیادت می رفت. شیرینی رسیدن به قله را با هیچ چیز نمی شود عوض کرد.اما از پارسال تا حالا دارم به این فکر می کنم که اگر یک دفعه دیگر پایش بیفتید،می رسم به قله یا ... .