یه خاطرهی خوب!
به نام خداوند روزهای آفتابی
سلام دوستان!
خوبید؟وای!!!!!!!!!نمی دونید که چقدر دلم براتون تنگ شده بود. تا رسیدم خونه اومدم سر زدم و دیدم بله... دوستان حسابی ما رو خجالت دادهاند.
از اونهایی که در نبود من سر زدند ممنونم.
دیروز عصر رسیدم خونه.جاتون خالی خیلی جای خوبی بود. تمیز ،باصفا...خیلی هم خوش گذشت. با اینکه برنده هم نشدم ولی دوستای خیلی خوبی پیدا کردم و همین خیلی برام ارزش داشت .به یاد همتون هم بودم. اگه باور ندارید میتونید برید به دعاهاتون یه سر بزنید تا ببینید که مستجاب شده یا نه؟؟
حالادیدید راست گفتم.
با اینکه جای خوبی بود ولی حسابی کمبود خواب پیدا کردم.
آخه اونجا حسابی حال میداد که تا 2 شب بیدار باشی!و شهر رو از دور ببینی. تازه فهمیدم که چه ظلم بزرگی به ما شده که توی آپارتمان زندگی میکنیم.
اصلاً انگار این زندگی شهر نشینی ما رو از همه چی دور کرده!از همه چی.حتی از خودمون!!!
خدا کنه بتونیم به خودمون نزدیک بشیم.برام دعا میکنید؟
از نحوهی برگزاری مسابقات هم هیچی نمیگم!وگرنه حسابی همُمون عصبانی میشیم و خدای ناکرده داغ میکنیم!
دیگه اینکه خیلی کار دارم.هم این چهارشنبه یه اردو داریم و هم هفتهی بعدش یه اردوی 5 روزه.پس تا بتونم براتون مطلب میزنم که یه وقت خدای ناکرده بیکار نمونید.
باقی خداو بس