روزی روزگاری..شاید من!
سوئیچ ماشین را داد بهم که زودتر برویم.
با یک دستم چادرم را گرفتم و دست دیگرم
توی دستان لطیف و کوچکش گره خورد.
از دانشگاه بیرون آمدیم و سلام دادیم به سید الکریم...
توی حال خودش بود و شعر می خواند، باد می آمد و موهای لختِ طلاییِ بسته شده اش، شوق رهایی داشت
آرام آرام راه می رفتم که کش بیایند این ثانیه های دوست داشتنی!
زندگی زینب توی دستانم بود و داشتم مزه مزه اش می کردم...
دوست داشتم همین سکانس را یکی ازم فیلم می گرفت و بهم می داد.
دوست داشتم دنیا همین جا می ایستاد.
دوست داشتم...
شکر!
بابت نعمتهایی که فقط می چشانیش بهم!
پ.ن: عکس تزیینی نیست!