سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کوله پشتی من

صفحه خانگی پارسی یار درباره

روزی روزگاری..شاید من!

 

سوئیچ ماشین را داد بهم که زودتر برویم.

با یک دستم چادرم را گرفتم و دست دیگرم

توی دستان لطیف و کوچکش گره خورد.

از دانشگاه بیرون آمدیم و سلام دادیم به سید الکریم...

توی حال خودش بود و شعر می خواند، باد می آمد و موهای لختِ طلاییِ بسته شده اش، شوق رهایی داشت

آرام آرام راه می رفتم که کش بیایند این ثانیه های دوست داشتنی!

زندگی زینب توی دستانم بود و داشتم مزه مزه اش می کردم...

دوست داشتم همین سکانس را یکی ازم فیلم می گرفت و بهم می داد.

دوست داشتم دنیا همین جا می ایستاد.

دوست داشتم...

شکر!

بابت نعمتهایی که فقط می چشانیش بهم!

 

پ.ن: عکس تزیینی نیست!