عواقب کار...
بعد از چند روز روزی وقفه ؛
یه دفعه که از قم برگشته بودم،(دو ماه پیش)سوار یکی از اتوبوسهای راه آهن شدم.ته اتوبوس هم با خیال راحت نشستم تا کتاب ناصر ارمنی رو برای بار دوم بخونم .طبیعیه که همیشه سرم تو کتاب نبود و محض خنده هم که شده بودم اکناف رو میپاییدم
.اتوبوس خیلی خلوت بود.شاید فقط 5 نفر!یه خانوم چادری با یه آقا و بچشون توی قسمت مردونه نشسته بودن.خب چیزی نبود که!اتوبوس خلوت بود.میخواستن پیش هم باشن
!
ایستگاه بعدی...
یه خانوم با یه آقا سوار اتوبوس شدن.آقا هم رفتن و و توی قسمت خودشون نشستن!اینجا بود که این خانوم حسه....چه میدونم!حتماًهمسر داریشون گل کرد و اصرار که بیا کنار من
!آقا هم معذب که ،نمیام
!یه خورده دیگه میگذشت دعوا میشد.بالاخره خانوم هم به سرش زد و به اون خانوم چادری و آقاشون اشاره کرد که کنار هم نشسته بودند!و اینجا بود،دقیقاًهمین جا،که اون آقا راضی شدو اومد نشست.
و درست در ایستگاه بعدی هم همین اتفاق،با اشاره به اون خانوم و آقا افتاد!!!!
خیلی ناراحت شدم.شاید توی همون نگاه اول که ببینی،بگی مشکلش چیه ؟؟ولی!!
تازه میفهمم چرا قرآن میگه:«ولا تکونوا اول کافر به»آدم یه کاری میکنه،ولی حواسش به عواقب کارش نیست!!!عواقبش هم خیلی واضحه!اون خانوم و آقا دقیقاًیه دلیل بودند که بقیه خانومها هم دلیل پیدا کنن که....فاصلهها یهویی توی یه ایستگاه شلوغ که هم چپیدن تو هم که نمیشکنه!همین جور موقعها که خلوته این جوری می شه.کم کم....
خدایا!همین جوری بارم سنگینه!نذار بار بقیه رو هم...
ناصر ارمنی رو باز کردم و بقیهی داستان انگشتر رو خوندم.محشر بود!