دعوت می شویم؟؟؟
هنوز هیچ چیز معلوم نیست!
هنوز معلوم نیست که فردا روزه برما واجب می شود یا نه؟فردا ماه خدا به استقبالمان میآید یا نه؟ما،الان،آماده و حاضر نشستیم که ببینیم خدا دعوت می کند یا نه؟و همهی این معطلیها،به خاطر همین هلال فِسقلی ماه است است،همین هلالی که در 10 ماه دیگر حتا به روی خودمان نمی آوریم که اصلاً هست یا نه؟ و برای آمد و رفتنش تره هم خورد نمی کنیم.و حتا گاهی اوقات، می بینی در کل یک ماه،یک بار هم بهش نگاه نکردیم ! ولی وقتی کار به رمضان و شوال می رسد،می شود مهمترین چیز زندگیمان!کلی گروه جمع می شوند،با نام استهلال تا دنبال این ماه فسقلی بگردند.تا ببینند در این آسمان به این طول وعرض پیدایش می کنند یا نه؟ و این گشتن می شود معین کردن تکلیف حلال و حرام ما .به همین سادگی. این همه چیز پر قدرت وجود دارد وگیرمان می شود همین یک هلال.میبینی چقدر ضعیفیم؟
یادم میآید سال اولی که روزه بهم واجب می شد،مادرم بهم گفته بود که سحری و افطار هرچی که تو بگی درست می کنیم!منم که دستم آمده بود چه مهم شده ام و حرفم دیگر حرف است،از همان روز اول برنامه ریختم.پایم را در یک کفش کردم و گفتم که من فقط جوجه کباب می خورم.30 روز که نشد،ولی نزدیک 25 روزی سحری،به خاطر حرف من،فقط جوجه کباب می خوردیم.بقیه دیگر اشکشان داشت در میآمد! هر روز خواب آلود پا می شدند و با یک صحنهی خیلی تکراری و حال به هم زن روبهرو می شدند.و آن صحنه چیزی نبود جز همان جوجه کباب!خوشم میآید که مامانم حرفش یکی بود.می گفت چون این سال اولش است،هرچی که او بگه.از دست من هم هیچ کاری بر نمیاد.برید با او(یعنی من)حرف بزنید و راضیش کنید. یادم می آید که کلی تو گوشم وز وز می کردند. وآخر یک روز،جون من ،جون تو راضی می شدم که مثلاً همین یه بار،فقط محض تنوع ،قرمه سبزی بخوریم.اما بعدش درست از روز بعدش دوباره همان قانون اجرا می شد.تنها کسانی که آ ن سال از سحری خوردن لذت میبردند،من بودم و تبعاً مامانم. که خوشحال بود من با چه ذوقی از خواب بیدار می شوم.ولی بقیه... .داد سرم نمی زدند خوب بود.چه برسد به احساس لذت...!
ماه رمضان سال اولم این طوری آغاز شد.و البته سال دوم هم همین بود.فقط کمی کمتر!
فکر کنم سال اولی مامانم می خواست کار یکند ماه رمضان را دوست داشته باشم.تا چند سال،خاطرات ماه رمضان برایم شده بود بوی جوجه کباب ساعت 4 صبح...! منت کشیدن بقیه برای یک قرمه سبزی!دیدن اینکه بقیه حرص می خوردند که آخر این چه وضعش است؟بهترین خاطره ام شانه بالا انداختن مادرم بود،در جواب بقیه ی اعضای خانواده که می خواستند پیشنهاد غذا برای سحری بدهند. عید فطر خوب،برایم عید فطری بود که به تعطیلیمان بیشتر بخورد.یا اینکه مثلاً موقعی باشد که امتحانمان لغو شود.ماه رمضان برایمان شده بود از زیر امتحان در رفتن!یک فرصت برای تنبلی محض.همهی کیفش به زولبیا بامیه بعد از افطار بود.به اینکه از مدرسه که می آیی یک راست بخوابی و مادرت درست سر افطار، که همه چیز را آماده کرده بیدارت کند و با کلی عزیزم جونم صدایت کند. به اینکه بعد از افطار ولو شوی روی زمین و از فرط خوردن نتوانی تکان بخوری و در همان حین کل سریالهای همه ِشبکه ها را ببینی.
اما این چند ساله...
دیگر ما هم بزرگ شدیم.اما فقط کمی. هنوز هم همان تنبلی را داریم.و من وقتی بهش فکر می کنم چقدر احساس گناه دارم.خدا ما را دعوت کرده مهمانی و این شده فرصتی برای تنبلی که، وقت نداریم! و خسته ایم.بدم می آید.از اینکه معلمی مراعات حالمان را کند و بگوید ماه رمضان است و خسته اید،حالم بد می شود.شرم ندارد؟ ما آمده ایم مهمانی،مهمانی خالقمون،عزیزمون،همونی که همیشه حفظ کرده بودیم نزدیک به رگ گردنمونه ولی حالا می تونیم باور کنیم که نشسته کنارمون...خدایی؟ما که همیشه خسته ایم.ماه رمضان را چرا بهانه می آوریم؟آخر این طوری،پس برکت ماه که بعد اسمش ه مآمده چه می شود؟تنبلی که برکت نیست!هست؟ و همهی اینها هنوز همان نشانه های بچگی است.نشانههای بزرگی هم این است که حالا بهترین ماه رمضانم آن است که زود شروع شود.و آخرش ،روز بیست و نهم دعا دعا که جان من تمام نشو... . و فقط یک روز دیگر پیشمان بمان.! و شاید همان یک روز باشد که باور داریم تمت!همین.
از الان می خواهم برای روز عید فطرم گریه کنم.می دانم که سر قنوت نماز ،تا اللهم اهل الکبریا را بشنوم زدم زیر گریه.و اگر خدا عیدش نمی کرد ،از دهم محرم بیشتر نمی شد،کمتر نبود!بود؟
عاشورا همه رفتند پیش خدا و عید فطر ما را می اندازند بیرون از مهمانی خدا! و این شده عید! به راستی که اگر عید نبو د وروزه اش حرام،غمگین ترین روز عالم می شد.نمی شد؟راستی حواستان هست که ریشه ِ عید،ع و د است؟یعنی بازگشت.و عید فطر....مگر ما کجائیم که برگردیم؟نکند ماه رمضان همان جا بمانیم؟؟؟خدایا..نخواه برایمان.نخواه
به قول نجف زاده نکند با اولین لقمهی صبحانه همه چیز یادمان برود؟