کوله پشتی من

صفحه خانگی پارسی یار درباره

من مادر

مادر بودن خیلی سخت است.

این را غیر ازآن وقتی هم که مادر شوی می توانی بفهمی.

وقتی که مسولیت های یک مادر روی دوشت بیفتد.

 

بعد از جای مادر شدن: از صبح که دانشگاه می روی به فکر این هستی که غذا چی درست کنم؟

قبل از جای مادر شدن: صبحها، مادر جانت از تو مشاوره می گیرد که غذا چه درست کند ولی تو او را درک نمی کنی که این جمله چقدر برایش حیاتی است. نمی دانمی می گویی و به امید تجربه مادریش با خیال آسوده روزت را سپری می کنی و سر شام با یک غذای کامل رو به رو می شوی.راستی صبح چی گفته بودی؟

بعد از جای مادر شدن: عصر،خسته از دانشگاه بر می گردی و درست زمانی که می رسی خانه باید فکری به حال آن غذایی بکنی که از صبح به نتیجه ای درباره اش نرسیدی..

قبل از جای مادر شدن:عصر،(البته حوالی شب) که بر می گردی خانه با خیال راحت خستگیت را در می کنی، پای نت می روی،با بقیه حرف می زنی و بعد، شام حاضر شده است.

 

بعد از جای مادر شدن: بعد از شامی که به سرعت برق و باد خورده می شود ظرفهای نشسته به تو چشمک می زنند.امیدوار نباش.وجدانت اجازه فکر کردن به اینکه پدر جان ظرفها را بشورد نمی دهد. پس بلند می شوی و ظرفها را می شوری.

چون دقیقاً فردا این خودت هستی که باید به آشپزخانه برگردی.

قبل از جای مادر شدن: به امید انسانهای دیگر ماندن دیگر یک توهم نیست. چیزی شبیه واقعیت است.البته برای مرهم گذاشتن روی وجدانت یک روز در میان ظرفها را می شوری.اما معمولاً همان یک روز درمیان هم یکی دیگر ظرف ها را شسته.

بعد از جای مادر شدن: بدون اغراق می توان گفت که باید تاریخ انقضاء تمامی اشیاء و خوردنی های یخچال دستت باشد.از شیر گرفته، تا سبزی خوردن و میوه .چون یخچال مکانی است برای رجوع اعضای خانواده در مواقع گرسنگی و نه محلی برای علت بیماری هایشان!

قبل از جای مادر شدن: بی خیالی از سر و رویت می بارد.همیشه سبزی تازه در سفره بوده، میوه تازه در یخچال بوده و و وقتی خورده نمی شده و موچاله می شدند آبشان گرفته می شد و به اعضای خانواده داده می شد.

بعد از جای مادر شدن: زمستان هست که هست.لباسها کثیف می شوند بالاخره. سیاره اوراک نیست که... .باید آنها را شست.

نمی خواهی بگویند که عرضه انداختن لباس در ماشین را هم نداری؟ و لباس شستن یعنی پروسه ی جدا کردن رنگ های لباسها از هم. اینکه ماشین پر نشده و کی یک لباس همرنگ دارد؟یک بار پوشیده شده ها هم قبول است البته! اینکه شب است.خسته ای. اما باید بیدار باشی چون ماشین لباسشویی بیدار است!حواست نباشد بعد 5 می چرخد و دوباره آب پر می کند ها!باید سریع خاموش کرد!

(دقیقاً امشب این اتفاق افتاد.2 دور ماشین چرخید و حواسم نبود.تازه چند دقیقه پیش پهنشان کردم)

قبل از جای مادر شدن: صبح ها که از خواب بلند می شدم لباسها پهن شده بود.

بعد از جای مادر شدن: تا حدود حوالی 1 بیدارم.چون لباسها مانده ، چون آشپزخانه جمع و جور نشده، چون خودم درس دارم،چون خودم کارم مانده، چون کلی دغدغه فرهنگی توی سرم وول می خورد و چون خیلی چیزهای دیگر...)

قبل از جای مادر شدن: همیشه نه ولی معمولا تا دیر وقت بیدارم اما از بی برنامگی خودم.اکثر زمان ها استراحت می کنم و همه کارهایم را سر حوصله انجام می دهم.

حالا می فهمم چرا مادرم دیر تر از همه ما می خوابد. او درس ندارد ولی کار دارد.کلی دغدغه دارد. کلی دل مشغولی دارد و کلی کلی های دیگر... .

پ.ن 1: قطعاً این پست ویرایش خواهد شد و مواردش ادامه دار می شوند. چرا ندارد دیگر که! اوهوم؟

پ.ن 3: این وسط خدا هم خیلی هوایت را دارد ها... .مثلاً اش دیگر واضح است.

پ.ن3: توجه کردن به آن جملات مجهول نارنجی رنگ خالی از لطف نیستند.این ها دقیقاً همان مادر هستند.


معصیت های یک دانشجو

*خدا گاهی اوقات خیلی خیلی هوایت را دارد.(دلیل قطعی اش را هنوز نمی دانم البته.)از یک جایی توی دامنت می اندازد که عمراً فکرش را کنی.و از 2 روز پیش تا الان در کفش ماندم.

 

*امروز از ایستگاه مترو مفتح، تا لانه جاسوسی،از آنجا تا هفت تیر،(به اضافه 5-4 دور چرخیدن در هفت تیر)،از هفت تیر تا ولیعصر،ولیعصر تا کارگر و دور دانشگاه تهران و میدان انقلاب، پیاده رفتیم!چند فرسخ شد؟؟

13 آبان این قدر شد خدا 16 آذرش را به خیر کند!

 

*جدیداً‏فهمیدم که معاونت فرهنگی یعنی جیب تو و جیب بسیج نداریم که!جیب تو مثل جیب فرهنگی. و البته برعکسی وجود ندارد.چون بیت المال است و نه مال البیت.

 


کوتاه از همه جا!

    نظر

* دیروز که داشتم حکمتهای نهج البلاغه را می خواندم، به حکمتی برخوردم که این قدر،باورم نمی شد که حضرت علیعلیه السلام این را گفته باشند ، درجا یک مقوا از بالای کمدم برداشتم و با ماژیک مشکی روی رنگ طلایی اش نوشتم:

بهترین عمل آن است که با ناخشنودی در انجام آن بکوشی.حکمت249

 و مقوا را زدم به دیوار بالای میزم که یادم نرود.

 

* یکی لطفاً‌به من بگوید کار فرهنگی دقیقاً‌یعنی چه کاری؟  لطفاً‌خیلی سریع.بدجوری نیازمند یک هم فکری هستم.

 امروز نیز، پیرو یک کار فرهنگی، این عکس و یک عکس دیگر را پرینت گرفتم، و با مقوای هم رنگش، روی بورد زدم.البته به اضافه شعر همسایه سایه ات به سرم مستدام باد حمید رضا برقعی.(پارسی بلاگ خل شده و گرنه این عکس و یک عکس دیگر  لینک بود!)

  

* سر یکی از کلاس ها،وقتی استادمان آمد سر کلاس و سریع رفت سراغ درس دادن،گفتیم: استاااااااااااااااااااد! یه سلامی... یه علیکی.... عیدتون مبارکی...

و استاد گفت:بله! عیدتان مبارک.ان شاء الله که مثل حضرت معصومه نمونید و تشکیل خانواده بدید!

یکی از بچه ها گفت: استاد شما کیس خوب معرفی کنید ما کیبورد می شیم.

 

تا....دفعه بعدی که پارسی بلاگ جان، اجازه پست زدن به ما دهند...

یه قول خودم:البای


خلقت خدا

    نظر

آن موقع که کلی حرف داشتم پارسی بلاگ باز نمی کرد....

حالا که پارسی بلاگ باز می کند مخم باز نمی شود....

الله اعلم از این موجود دوپا و یک سر!


من و خدا.همین

خدا , من ,     نظر

برگشتم...

مبهوت...

نه باور می کنم کجا بودم

و نه باور می کنم الان کجا هستم.

بد دردی است.

پ.ن:یادم باشد از این به بعد هرکس خواست برود بهش بگویم،ببین از یک هفته قبل روزی  یک ساعت با خودت تکرار کن که:

دارم پیش خدا می روم.

اوکی؟


امشب در سر شوری دارم

 

امشب یک سر شوق و شورم

از این عالم گویی دورم

از شادی پر گیرم که رسم به فلک

سرود هستی خوانم در بر حور و ملک

در آسمانها غوغا فکنم

سبو بریزم ساغر شکنم

 

خدای من!

وقتی من کنار کعبه ات باشم،یعنی هم من مادی،هستم و هم نوعی از وجود مادی تو؟

این یک نشانه ای است از وجود تو یا یک حقیقتی است از وجود تو؟

آیا آن موقع می توانم ادعا کنم که درست بغل تو نشسته ام؟

 

پ.ن:قطعاً برای همه افتاد که دارم می روم کنار خدا.نه؟

به یاد همه صاحبان لینک،رفیقهایم و کامنت گذاران و الخ خواهم بود.

 

 

 


دل شکسته

 

این که این دل نوشته است یا درد نوشته بماند...

این که ما هرسال مشهد می آئیم، یا دعوتمان می کنند یا همت می کنیم و یا هرچیز دیگر؛ بماند...

این که لابد زیارتمان قبول نیست والا یردون سلامی را می شنیدیم؛ بماند...

این که بین این هزاران زائر کدامشان برای امام رضا عزیز تر است؛ بماند...

این که من قهر کردن بلد نیستم تا امام رضا ویژه تحویلم بگیرد؛ بماند...

فقط یک جوری به من بگو تو هم  دلت برای من تنگ می شود همان گونه که دل من؟

27 تیر/صحن انقلاب/7 عصر

دست نوشته ای است از مشهد امسالم.با تلخیص البته.