بهار میآید؟
* میگویند که دارد بهار می آید.ولی بهار دل من که نیامده.اگر آمده بود،2 ساعت مانده به سال تحویل این قدر خوشحال(!)پشت مانیتور نمی نشستم .
*این چند وقته این قدر ناراحتم که هیچی از ته دل خوشحالم نکرده حتا خود این بهار.خدا هم که هیچی.از وقتی سلسله مراتب وجودی را فهیمدم و صادر اول و دوم و آخر و ... .احساس که نه! انگار واقعاً از خدا دور شدم.وقتی هم که این را گفتم،گفتند بچه جان!خدا را مکانمند فرض نکن! با عقلمان گفتیم چشم،ولی با دلمان هر کاری کردیم نشد!
یکی نیست بگوید من که مکانمندم چطور مکان و زمان را کنار بگذارم و بعد فکر کنم؟
مثل بچه ادم داشتم با خدای نزدیکتر از رگ گردن زندگیم را می کردم.یه سخنرانی از آقای پناهیان شنیدم با عنوان دعوا با خدا
تمام شد.همه احساسات لطیفی که داشتم شد یک شک و بعد هم اتهام. و حل شدنش هم شد مصداق همان قانون بالا!
این قدر پر دغدغه و بی جواب شدم که این یکی هم چون تازه است گفتم.وگرنه تا چند ساعت دیگر به زباله دان ذهنم خواهد رفت.
*همین چند دقیقه پیش داشتم به فیوریتسم سر می زدم.میخواستم ازشر بعضیهایشان راحت بشوم. خیلی جا گرفته بودند و الکی اسکرولش را بلند کرده بودند.اما نشد!مثل همیشه این ابزارمان نگذاشت به هدف برسیم.قاطی کرد و کل یوم صورت مسئله خط خورد! فکر کنم بخواهم مسنجر را هم درست کنم همین بلا و شاید عذاب! سرش بیاید.
این کامپیوتر که نگذاشت ولی ذهنم را حتماً باید بتکانم وگرنه سال بعد کلی آدم جلویم ردیف میشوند که تکلیفم باهاشان معلوم نیست!!!
*امسال هم رفت و امام زمان هم رفت... .از دلمان.اگر نمیرفت که آمده بود.اصلاً دیگر تکراری شده.نشده؟نمیدانم چرا از نبود مولایمان دق نمی کنیم و راضی شدیم به همین آفتاب پشت ابر.فکر می کنیم همین برایمان بس است.شاید هم برای ما که ظرف وجودمان یک استکان کمر باریک است واقعاً بس باسد.من چه پر توقعم؟!؟!؟
*این چند ماهه خیلی مثل آدم بزرگها شدم.لبریز از تعارف و احساسات سطحی و خوشامدهای الکی و لبخندهای زورکی و اصرارهای بیخودی و شاد شدنهای ... .نمی دانم مسافر یک سال پیشم که دوست داشتنی برایم بود کجا رفته؟نکند یک موقعی در خانه تکانی دور انداخته باشمش؟واااااااااااای! نه
*هیچ کدام اینهایی که گفتم کلیشه نبود.جز همینی که می خواهم بگویم.سال خوبی داشته باشید.تهش هم یه لبخند الکی اضافه کنید.