سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کوله پشتی من

صفحه خانگی پارسی یار درباره

پدربزرگ..

دلم بدجوری هوایتان را کرده...

مگر رسم نیست بزرگتر ها سالی یک بار خانه شان دعوت می کنند؟سال نو شده است.مرا دعوت نمی کنید؟

بعد چند سالی، پدر بزرگم را دیدم...آن وقت می خواهی بهانه دیدنش را نگیرم؟

می خواهم بیایم خانه ات.دلم تنگت شده.دیگر دارد یک سالی می شود که موقع قنوتم،خانه ات را و قبله ام را نمی بینم

می خواهم بار دیگر لمست کنم.می خواهم داد بزنم کی گفته خدا را نمی شود دید؟

پی نوشت:این روزها که سرماخوردگی جزئی سراغم آمده، تا ماسک می زنم ،بوی ماسک توی دماغم می پیچد،

یاد پرواز مدینه مان می افتم.وقتی که دیگر چند دقیقه ای مانده بود تا رسیدنمان به مدینه،بعلت شیوع آنفولازا،

ما نیز ماسک زدیم...

این روزها همه چیز برایم آیه ای از تو دارد..

می فهمی؟


کویر

نا مردی اگر بگذاری به حساب بی توجهی...

و بی فکری...

بگذار به حساب سر و دل(!؟) مشغولی...(قبول مسولیت، آقا،حوادث عاشورا،ظهور،دانشگاه،روابط درست، برنامه ذهن برتر و  الخ)

پر دغدغگی...(همان بالایی ها)

پر کاری( دفتر، بورد،امر و نهی بقیه، بالا دست، پایین دست، وبلاگ دیگر، درس، خانه، خودم، دوستام، اساتیدو ...)

و صد البته پر امنحانی...(درسهای پاس شده، پاس نشده، حذف شده، حذف نشده،مانده،نمانده،ترم تابستانی)

و این وسط دلم بد جوری هوای کویر را کرده.

توی سرچ گوگل هیچ عکسی را پیدا نکردم که حسم را نشان دهد.تا صفحه دهمش هم رفتم.آخرهایش دیگر، هر عکسی بود غیر کویر! بی خیالش شدم.

 و فقط این را پیدا کردم.که آن هم زیاد حس دار نیست.

 

 

موسیقی وبلاگ هم قسمتی از  موزیک متن فیلم خیلی دور خیلی نزدیک است. خواستید دوز حس پست برود بالا، زحمت روشن کردن اسپیکر دیگر با خودتان.

فقط یک پی نوشت مهم تر از متن: امیدوارم آن کسی که این پستم را می فهمد،حتماً بخواندش.کسی که شاید به نوعی این پست را برایش زدم.همین


من مادر

مادر بودن خیلی سخت است.

این را غیر ازآن وقتی هم که مادر شوی می توانی بفهمی.

وقتی که مسولیت های یک مادر روی دوشت بیفتد.

 

بعد از جای مادر شدن: از صبح که دانشگاه می روی به فکر این هستی که غذا چی درست کنم؟

قبل از جای مادر شدن: صبحها، مادر جانت از تو مشاوره می گیرد که غذا چه درست کند ولی تو او را درک نمی کنی که این جمله چقدر برایش حیاتی است. نمی دانمی می گویی و به امید تجربه مادریش با خیال آسوده روزت را سپری می کنی و سر شام با یک غذای کامل رو به رو می شوی.راستی صبح چی گفته بودی؟

بعد از جای مادر شدن: عصر،خسته از دانشگاه بر می گردی و درست زمانی که می رسی خانه باید فکری به حال آن غذایی بکنی که از صبح به نتیجه ای درباره اش نرسیدی..

قبل از جای مادر شدن:عصر،(البته حوالی شب) که بر می گردی خانه با خیال راحت خستگیت را در می کنی، پای نت می روی،با بقیه حرف می زنی و بعد، شام حاضر شده است.

 

بعد از جای مادر شدن: بعد از شامی که به سرعت برق و باد خورده می شود ظرفهای نشسته به تو چشمک می زنند.امیدوار نباش.وجدانت اجازه فکر کردن به اینکه پدر جان ظرفها را بشورد نمی دهد. پس بلند می شوی و ظرفها را می شوری.

چون دقیقاً فردا این خودت هستی که باید به آشپزخانه برگردی.

قبل از جای مادر شدن: به امید انسانهای دیگر ماندن دیگر یک توهم نیست. چیزی شبیه واقعیت است.البته برای مرهم گذاشتن روی وجدانت یک روز در میان ظرفها را می شوری.اما معمولاً همان یک روز درمیان هم یکی دیگر ظرف ها را شسته.

بعد از جای مادر شدن: بدون اغراق می توان گفت که باید تاریخ انقضاء تمامی اشیاء و خوردنی های یخچال دستت باشد.از شیر گرفته، تا سبزی خوردن و میوه .چون یخچال مکانی است برای رجوع اعضای خانواده در مواقع گرسنگی و نه محلی برای علت بیماری هایشان!

قبل از جای مادر شدن: بی خیالی از سر و رویت می بارد.همیشه سبزی تازه در سفره بوده، میوه تازه در یخچال بوده و و وقتی خورده نمی شده و موچاله می شدند آبشان گرفته می شد و به اعضای خانواده داده می شد.

بعد از جای مادر شدن: زمستان هست که هست.لباسها کثیف می شوند بالاخره. سیاره اوراک نیست که... .باید آنها را شست.

نمی خواهی بگویند که عرضه انداختن لباس در ماشین را هم نداری؟ و لباس شستن یعنی پروسه ی جدا کردن رنگ های لباسها از هم. اینکه ماشین پر نشده و کی یک لباس همرنگ دارد؟یک بار پوشیده شده ها هم قبول است البته! اینکه شب است.خسته ای. اما باید بیدار باشی چون ماشین لباسشویی بیدار است!حواست نباشد بعد 5 می چرخد و دوباره آب پر می کند ها!باید سریع خاموش کرد!

(دقیقاً امشب این اتفاق افتاد.2 دور ماشین چرخید و حواسم نبود.تازه چند دقیقه پیش پهنشان کردم)

قبل از جای مادر شدن: صبح ها که از خواب بلند می شدم لباسها پهن شده بود.

بعد از جای مادر شدن: تا حدود حوالی 1 بیدارم.چون لباسها مانده ، چون آشپزخانه جمع و جور نشده، چون خودم درس دارم،چون خودم کارم مانده، چون کلی دغدغه فرهنگی توی سرم وول می خورد و چون خیلی چیزهای دیگر...)

قبل از جای مادر شدن: همیشه نه ولی معمولا تا دیر وقت بیدارم اما از بی برنامگی خودم.اکثر زمان ها استراحت می کنم و همه کارهایم را سر حوصله انجام می دهم.

حالا می فهمم چرا مادرم دیر تر از همه ما می خوابد. او درس ندارد ولی کار دارد.کلی دغدغه دارد. کلی دل مشغولی دارد و کلی کلی های دیگر... .

پ.ن 1: قطعاً این پست ویرایش خواهد شد و مواردش ادامه دار می شوند. چرا ندارد دیگر که! اوهوم؟

پ.ن 3: این وسط خدا هم خیلی هوایت را دارد ها... .مثلاً اش دیگر واضح است.

پ.ن3: توجه کردن به آن جملات مجهول نارنجی رنگ خالی از لطف نیستند.این ها دقیقاً همان مادر هستند.


من و خدا.همین

خدا , من ,     نظر

برگشتم...

مبهوت...

نه باور می کنم کجا بودم

و نه باور می کنم الان کجا هستم.

بد دردی است.

پ.ن:یادم باشد از این به بعد هرکس خواست برود بهش بگویم،ببین از یک هفته قبل روزی  یک ساعت با خودت تکرار کن که:

دارم پیش خدا می روم.

اوکی؟


امشب در سر شوری دارم

 

امشب یک سر شوق و شورم

از این عالم گویی دورم

از شادی پر گیرم که رسم به فلک

سرود هستی خوانم در بر حور و ملک

در آسمانها غوغا فکنم

سبو بریزم ساغر شکنم

 

خدای من!

وقتی من کنار کعبه ات باشم،یعنی هم من مادی،هستم و هم نوعی از وجود مادی تو؟

این یک نشانه ای است از وجود تو یا یک حقیقتی است از وجود تو؟

آیا آن موقع می توانم ادعا کنم که درست بغل تو نشسته ام؟

 

پ.ن:قطعاً برای همه افتاد که دارم می روم کنار خدا.نه؟

به یاد همه صاحبان لینک،رفیقهایم و کامنت گذاران و الخ خواهم بود.