کوله پشتی من

صفحه خانگی پارسی یار درباره

اتفاقات

    نظر

*در یک اتفاق بسیار عجیبناک و هیجان انگیزناک، سرویس اس ام اسینگم(!) دوباره راه اندازی شد.و مطمئنم هیچ کس به اندازه خودم آنقدر مشعوف نشد!چون هیچ کس به اندازه خودم نمی فهمد که وقتی یک ماه و دو روز نشود پیامک فرستاد دقیقاً یعنی چه؟

 

*در یک اتفاق عجیبناک تر، وقتی داشتم در اینترنت به تفریح سالم چک کردن میل می پرداختم، ناگهانی،خود به خود و به طور کاملاً اتوماتیک دو برگ از پرینتر چاپ شد که تمامش خزعولاتی(درست نوشتم؟؟؟) راجع به اسلام و نظام و ما بقی عقایدمان  بود...!

 

*...؟!


ماجرای میله اتوبوس...

خسته در اتوبوس ایستاده بودم.و بالطبع به خاطر رانندگی چندان نه خوب راننده و البته رانندگان دیگر و صد البته ترافیک ناجور خیابانها،میله اتوبوس را گرفته بودم.

چند دقیقه ای نگذشته بود که آقای راننده ترمز بدجوری کرد و همه افراد داخل اتوبوس کل یوم به جلو پرت شدند.

در حین پرت شدن افراد مذکور،دختری دستش ر ابه میله جلویی من گرفته بود، ناگهان همان میله  از بالا کنده شد و .... .

آنجا بود که فهمیدم وقتی خدا تعریف «عروه الوثقی» خودش را می کند و می گوید:«لانفصام لها» یعنی چه...!


از اول؟

این پست ویرایش شد...

*دقیقاً از 4 آوریل به بعد دیگر نمی‏توانم  پیامک بفرستم و تا امروز12 روزی شده است!

*تقریباًاز همان تاریخ و شاید کمی این طرف و آن طرف تر! کیس کامپیوتر برای پاره ای از تغییرات در خانه ی ما موجود نبود!و بعد از موجودیتش مودم آن نبود.

*تقریباً از امروز عمق فاجعه نبود چند روزه کیس کامپیوتر را فهمیدم و اینکه...تمام فیوریتسم،پرید...(در یک اقدام هوشمندانه خواهرم فیوریتس برگشت!!!) و این مهمترین قسمت ماجرا است.و حتماً مستحضرید که تمامی فونتهای باحال کامپوتر نیز،و برنامه‏ها نیز و خیلی چیزهای دیگر هم باز،نیز!

تازه کامپوتر شده بود آن طور که دوستش دارم...

دوباره...

نقطه سر خط

 


برای تو...

هی دلم میخواهد یک پست بگذارم و هی دغدغه هایم جلویم رژه میروند که کدام را بگویم؟

البته...

اصلاً‏اینجا که دفتر خاطرات شخصی ام نیست که...

ولی..

13 به در جای همه خالی جمکران بودم.خیلی خیلی خوب بود.رفتم که برای امام زمان نامه بنویسم،یک لحظه ماندم چی بگویم؟

رویم نشد هیچ چیز بگویم.

فقط نوشتم...

بسم الله

سلام علیکم

ملالی نیست جز دوری شما...

برایمان دعا کنید که وقتی می آیید باشیم و حضورتان را درک کنیم...

 


بی عنوان

سالها تقویم شمسی گشت و گشت

شادمان شد تا شنید این سرگذشت

روز میــلاد   امــام  هشــتـم  اســـت

هشت هشت جمعه هشتادو هشت

...

 

شنیده ام که قرار است جمعه برگردی

کدام جمعه؟نمیشد اشاره میــکردی؟

...


فاصله حق و باطل

حدیث حضرت علی «علیه السلام» را شنیده ای که فاصله حق و باطل 4 انگشت است؟می بینی حضرت چقدر راحت و ملموس برایت تشریح میکند که بفهمی چه خبر است؟می بینی چقدر راحت ممکن است جایمان عوض شود و نفهمیم؟

امروزِ دانشگاه امیرکبیر،تشریح همین قضیه بودِ.فاصله حق و باطل،فاصله بین مسجد دانشگاه تا دانشکده کامپیوتر بود.چیزی نزدیک به 30 قدم.فقط همین

از جلوی مسجد که،کمی آنطرف تر می رفتی، می شدی جزو آنها که شب شهادت پیامبر و سبط اکبرش،در بین« یا حسین» مردم و در میان تدفین شهدا،دست می زدندو یا حسین مردم را هوو می کردند و سوت می زدند!

بگذار بگویم کمتر از 30 قدم.

بین دانشکده صنایع و کامپیوتر،تحکیم وحدتی ها شلوغ بازی در آورده بودند و بسیجی ها هم امده بودند که جواب این پرویی ها را بدهند.

و عده ی البته بیشتری طبق قانون نانوشته «موبایل دارم،پس هستم»داشتند وظیفه خطیر تصویر برداری را انجام می دادند و شاید بتوان به جرات گفت  اکثرِ جمعیت جلوی دانشکده صنایع و کامپیوتر تماشاچیانی بودند که هنوز تکلیفشان با خودشان معلوم نبود و فقط نگاه میکردند...

فهمیدی چرا کمتر از 30 قدم؟

فاصله بین دانشکده صنایع تا کامپیوتر خیلی کم بود.شاید بتوان گفت اصل دعوا هم همان جا بود.بسیجی ها جلوی صنایع بودند و طیف غیر قانونی علامه جلوی کامپیوتر.

فکر کنم اصل فاصله، همان 4 انگشت بود.باور کن

 

  

تدفین شهدا در دانشگاه امیر کبیر

نوستالژی دهه فجر

    نظر

دهه فجر برایم سنبل شادی است.کیف محض.نمیدانم چطوری توانستند برایمان این طوری جا بیندازند،ولی هر کسی، هر کاری که کرده است،

دستش درست.حداقل در من یکی ،کاملاً نهادینه شده است.

یادم می آید که ما، در خانه مان هم برای دهه فجر برنامه داشتیم. از تزئین اتاق گرفته تا اجرای سرود و نمایش عروسکی برای 2 بیننده همیشگی:مامان و بابا!

دبستان و راهنمایی هم همیشه فعال مدرسه بودم و پایه هرگونه برنامه.از سرود و مجری و دکلمه نمایشی گرفته تا تنظیم آهنگ برای مجری و حرص خور برنامه و حتا تدارکات!

فکر کنم همین همه کاره بودنم در این 8 سال باعث شده بود که در دبیرستان اگر برای یک برنامه دیر میجنبیدیم،بچه ها به من گیر میدادند که چرا بچه ها را جمع نمیکنی؟

و حواست نیست و سرود را چه کنیم و … .

ولی خدایی حال و هوای برنامه های دبستان کجا و دبیرستان کجا؟

یادم است دهه فجر در دبستان ما مساوی بود با بیکاری.هر روزش با یک کلاس بود و تقریباً از صبح تا ظهر هم برنامه داشتیم.

 و طبعاً از دو هفته قبلش هم، کلاسها را دو در میکردیم و میرفتیم برای تزئین سن و نظریه پردازی درباره آن!معمولاً هم من را برای صحبت با معلم ها ،برای یک ساعت زودتر تعطیل کردن کلاسها،جلو می انداختند!

و چون فاصله مان با بچه های راهنمایی مان هم یک طبقه بود،معمولاً در برنامه های آنها هم ،حضور فعال به هم میرساندیم!حسابی خوش میگذشت.

مهیج ترین قسمت برنامه مان هم مسابقه بود.از سالاد درست کردن با چاقو یک بار مصرف داشتیم،تا فوت کردن آردهای یک کاسه برای پیدا کردن جمله ی جاسازی شده  در کاسه و نشان دادن عکس کودکی بچه ها و معلم ها و حدس زدن اینکه کی ،کی است؟!؟!؟!

یکی از مسابقاتمان هم که البته به کمک دوستان نفوذی لو رفت و کمی لوث شد از این قرار بود که:شعارهای انقلاب را پشت یک سری از صندلی ها چسباندیم و موقع مسابقه گفتیم همه از جایشان بلند شوند و  پشت صندلیشان را ببینندو برنده شوند…!به همه هم جایزه دادیم.

خیلی فعال بودیم و الان،چقدر ماست شده ایم!

تنها یادگاریم از آن دوران که یک ذره هم حسش نکردم(!)الله اکبر شب 22 بهمن است که بالای پشت بام آپارتمانمان،هرسال میگوئیم.

چند سال پیش که ساعت 9 رفته بودیم پشت بام،همسایه کناریمان،آمده بود بالا و داشت متعجبانه به ما نگاه میکرد  و  دریغ از یک همراهی کوچک!

خیلی بی بخار بود.اصالتاً محله ما خیلی بی بخارند….

راستی!آقای نجف زاده ، آقای ناظم بکایی(معجون) ، امیرحسین(خودنویس) ، علی آقا مربی(دایره)  ، فاطمه ی آخوندها ،ورودی 84 و صاحب وبلاگ عطش  که صد قرن به صد قرن آپ می‏نمایید!شما هم شب 22 بهمن بالای پشت بام الله اکبر می گویید؟