کوله پشتی من

صفحه خانگی پارسی یار درباره

دل زینب..

    نظر

عاشورا نوشت 2

2 مجلس رفته بودم..

دانشگاه تهران حاج آقا پناهیان و سعید حدادیان

بیت هم آقای خاتمی و محمود کریمی

رسیدم دانشگاه هنر

سر مداحی واقعا نا نداشتم

هم جسما و البته بیشتر روحا..

فقط روی پایم می زدم

نه صدایی داشتم...نه اشکی...

فقط آآآآآآه ه ه ه ه...

سخنرانی حاج آقا که شروع شد

دیدم حاجی هم نا ندارد...

توی دلم رد شد که: خب امروز هرکسی ته روضه اش را برای ما خواند. که امروز نگویم پس کی و ...؟

داشتم برای نا نداشتنم دلیل می آوردم

کم کم سخنرانی داشت تمام می شد و نزدیک می شد به روضه..

روضه که شروع شد

بغضم شکست..

دیدم درد و غم های زینب واقعا تمامی ندارد...

امان از دل ز ی ن ب...

*پ.ن: معتقدم روضه های حاج آقا پناهیان در دانشگاه هنر خیلی خودمانی تر است...

حس می کنم دل خوش هم می شکند یهو..

دیشب آخر روضه گفت: بچه ها...فردا این زمین چی کار کنه که شما دیگه روش نمی شینید گریه کنید؟

آخه سنگ هم دل داره...حدیث داریم

حالا بگید زینب چی کار کنه؟..

 ا م ا ن ا ز د ل ز ی ن ب ...


خمیــــده...

    نظر

عاشورا نوشت 1

صبح رفتم دانشگاه تهران

بعدش جنگی رفتیم بیت..توی صف..صف..صف..

آخر سه و نیم رفتیم تو! صف آخر نماز حسینیه..

بعد نماز جنگی جلو..

بعد بیت هم دانشگاه هنر...

ساعت نزدیک یک بود. حاج آقا که روضه اش را تمام کرد

آخر برنامه سلام می دهند

بلند که شدم

دیدم نمی توانم صاف بایستم..

توی دلم گفتم: من فقط سه مجلس امروز بودم که فقط! فقط گوشه ای از اتفاقات کربلا را شنیدم

یعنی زینب که روی تل زینبیه نشست

بعدش چطوری توانست بلند شود؟..

...


حضرت مُحَرم...

    نظر

رسما روزمرگی دارد از سر و کولم بالا می رود...

حضرت محرم!

خواهشا با این وضعم نیا!

کل اعضا و جوارحم+ روحم

محتاج حَوّل حالناست...

کر بلا

پ.ن1: این روزها انگشتم مزین شده به سنگ حرم حضرت علمدار...

پ.ن2:محرم 23 سالگیم هم آمد و کربلا نرفتم...هنوز!

پ.ن3: هععععععععععععععععععععععععععععییی.....


رفاقت حلال..

    نظر

گزیده ای از صحبتم با یکی از رفقای ندیده (با کمی اصلاح)

بحث رسید به یک دوست مشترکمان که خیلی وقت است، وقت نمی کنیم ببینیمش...
 
دوستی...
 
 

مسافر: ای باااباااا...توی این دنیا

اصصصصلا نمی شه رنگ خوشی رو دید

همش سختیه..و گاهی برای دل خوشیمون..و کم نیاوردنمون..

خوشی!

ایشالا بریم بهشت با هم رفاقت کنیم

جدا میگم

گاهی حس می کنم دنیا اندازه ظرف دوستیهای ما نیست

رسما جلومون کم میاره...

اما بهشت..یه چیز دیگس...قطعا یه چیز دیگس..

اصلا می دونی؟...اینجا باید دوست پیدا کنیم

توی آب نمک بخابونیمشون..بعد بریم تو بهشت باهاشون رفاقت کنیم

رفاقت ها...

دوستم: اتفاقا توی مکیال بود فکر کنم که میخوندم

میگفت سمت راست عرش خدا، اون دنیا، یه عده هستن

توی یه هاله ای از نورن

که چشم بقیه نمیتونه ببیندشون انقدر نور دارن

 مسافر:خخخخخخخب..

 دوستم:  بعد میگن اینا کسایی هستن که در حلال خدا با هم «دوستی» کردن !!!

خیلییی برام جالب بود!

مسافر: یا خدااااااااااااااااااااااااااااااا

سمت راست عرش خدا..چه VIP محشریییییییییی!

 دوستم: ...

 مسافر:دل می بره...رسما نعمتهاش از آدم دل میبره

ایشالا خودش روزیمون کنه،بحق همین شبای عزیزش...

بحق مولا که الان تو راهه...بحق دل حضرت زهرا که الان دل تو دلش نیست که همسرش "ولی" شده...

 دوستم: ...

دوستم    : ایشالا سمت راست عرش خدا ببینمت    !

مسافر:ایشالااااااااااااااااااااااااا

 

پ.ن شماره1: بعضی از دوستهای آدم هستن که رسما دلت می خواد تا ته ته ته دنیا باهاشون بری.

پ.ن شماره 2: بعضی از دوستها هستن که سر یه درد مشترک، باهاشون دوست شدی. محاله اون دوستیها و دوستها رو فراموش کنی.گرچه دنیا تو رو ازشون دور بکنه

پ.ن شماره 3: بعضی از دوستها هستن، که اونا باهات دوست شدن! توی یه برهه ای که هیچ حوصله ارتباط عمومی موثر رو نداشتی!! اونا هم محشرین واسه خودشون

پ. ن شماره 4: دوستی های قدیمی هم که بماند... . میتونی بشینی مثل مورخ های پیر! ازشون حرف بزنی و حرف بزنی و.. کیف کنی...

پ.ن قبل شماره 1!: این پست قطعا اختصاصا برای تمام دوستهای عزیزم است که به اینجا سر میزنند.

پ.ن شماره5: دوستها و دوستی کردنها، خیلی حرف دارند برای زدن..شاید اینجا..ولی احتمالا نه!

می گذارمشان برای بهشت...

 

 

 


از پیش امام برگشتم...

    نظر

روز آخر قرارمان با خانواده 7 شب بود، دم هتل!

از آنجایی که یکسری کارها مانده بود برای دقیقه نود،تا قبل 7 دو باری از حرم زدم بیرون و دوباره آمدم تو.

مثل میِّتی که توی خانه اش هی می گذارندش زمین و دوباره برش می گردانند...

که عادت کند جدایی را...عادت کند کندن را...

آخرین بار دیگر قبل نماز بود...اذن دخول آخر را میان صدای اذان خواندم و گامهایم را هرچه بلندتر برداشتم که به نماز برسم.

نماز آخر را در کفشداری 1 بین صحن گوهرشاد و رواق امام خواندم.

در جایی که من، آخرین نفر متصل به نماز رواق امام خمینی بودم!( به علت برف و سرما در صحن گوهرشاد نماز خوانده نمیشد)

بعد، از طرف ایوون طلا خودم را رساندم جلو و  از ساعت 6 وایسادم جلوی ضریحش

داشتم اسم می آوردم و نگاهش می کردم...

 که ذخیره کنم در چشمانم 4 گوشه قشنگش را...تا مشهد بعد..

یه ربع به 7، با هر جان کندنی بود، خودم را کشیدم بیرون...

درهای خدا باز بود، برف می آمد...

ملائکه هم بودند، باد می آمد..

سقاخانه خالی بود، آب آخر را خوردم...

پنجره فولاد خالی بود، ضریح آخر را هم، چسبیدم...

همین طور آمدم عقب...خداحافظی کردم و راه افتادم سمت هتل

رسیدم سر بست!سلام آخر و ...

امام خیلی رئوف

مادر جان زنگ زد که کجایی و من گامهایم سریع تر.

میدون گاهی را رد کردم، تا رسیدم سر خیابان

با خودم گفتم پس مدرسه علمیه نواب کو؟

ای داد بیداد! به جای بست شیخ طوسی از بست طبرسی آمده بودم بیرون!

ساعت نزدیک 7 بود!!

هرچه زور داشتم در گامهایم کردم که تند بروند، زمین هم که خیس..

برای بار سوم! از بست شیخ طبرسی آمدم تو...

خیلی دیر شده بود.وقت اذن دخول خواندن نبود اما نمی خواستم بی اجازه هم وارد شوم

اذن دخول را در راه بین دو بست، خواندم

و دوباره سلام و دوباره خداحافظی...

7 و 10 دقیقه رسیدم هتل. پاهایم درد می کرد...

و از همه مهم تر د ل م ...

***

رسیدیم توی قطار، بخاری ها خاموش بود!

دستم را که کردم توی جیب سوئی شرت، دستم به یک تکه خاک خورد

در آوردمش..

مهر حرم بود..

دل من پیش او جاماند و مهر او پیش من.

و من به این معامله راضیم...

راضی..